دکتر منوچهر معین افشاری، شاعر، ترانه سرا و از پیشکسوتان رادیو، الان سالهاست که دیگر کمتر به نوازندگی و آهنگسازی و شاعری مشغول است و بیشتر در مقام وکیلی زبردست مشغول به کار است. هر زمان که پیشش می روم، با دیدن انبوه شعرها و نمایشنامه های رادیویی و تمام آنچه که در انبارشان است، آرزو می کنم که ای کاش می توانستم همه اینها را در اینترنت بگذارم تا ته انباری نمیرند. فعلاً برای شروع، «مرغ ماهیخوار» را که ایشان به شعر ترجمه کرده اند و پیشتر در مجله «مام» چاپ شده است را دوباره اینجا می نویسم:
در نیستانی کنار آبگیر / آشیان بگرفت ماهیخوار پیر
تجربت ها از جهان اندوخته / نکته ها از زندگی آموخته
نیک می دانست کاندر روزگار / هر کسی را نیست بخت نیک یار
وانکه بختش نیز یار و یاور است / آرزوها در دلش افزونتر است
جمعی اندر زندگی خواهان مال / جمع دیگر بنده ی وهم و خیال
لیک آنکس کاو خردمند است و راد / کی بود اندر پی کم یا زیاد
لذتی جوید که باشد پایدار / بگذرد از لذت بی اعتبار
نیست هرگز در جهان از بهر زن / لذتی بالاتر از مادر شدن
مادران را چهره خرسند است و شاد / خانه کانون نشاط است و وداد
خنده ی کودک به مادر جان دهد / بر همه غمهای او پایان دهد
مرغ دانا نیز بس خرسند بود / زانکه او هم مام دو فرزند بود
با دل پر مهر و سرشار از امید / جوجگان در آشیان می پرورید
***
فصل تابستان و روزی گرم بود / دم بدم گرما فزون تر می نمود
از پی تحصیل قوت جوجگان / مرغ ماهیخوار شد هر سو روان
بر لب مرداب ساعتها نشست / زین کمین کردن کمین طرفی نبست
ماهیان گوئی که نا پیدا شدند / یا به مأوای دگر زآنجا شدند
غوکها خنیاگر آهنگها / گشته از هر سو روان خرچنگها
زاغ با چشمان تیز فتنه گر / با ملامت می نمود او را نظر
تیرهای آفتاب پر شرر / از همه سو میخلیدش بر جگر
مرغ ماهیخوار غمگین و پریش / لختی اندیشید بر طفلان خویش:
«گر نیابم قوت طفلان چون شود / بیگمان اندوه من افزون شود»
«اندر اینجا ماهیان میزیستند / پس چه شد کامروز دیگر نیستند؟»
«شب که روی آرم بسوی آشیان / کی توانم دید رنج جوجگان؟»
یادش آمد کز فروغ آفتاب / اندک اندک گرم گردد سطح آب
ماهی آن هنگام جوید جای ژرف / اندرین مطلب نباشد جای حرف
مرغ را آن راز چون شد آشکار / بی تامل شد بدریا رهسپار
تا به پاس زحمت و رنج سفر / قوت فرزندان بدست آرد مگر
***
لاجرم چون بر لب دریا رسید / آمد او را مشکل دیگر پدید
هر کسی می داند که بیرون از حساب / در دل دریا زید ماهی در آب
لیک صید ماهی اندر ژرفنا / نیست هرگز کار مرغان هوا
خواست دل یکباره بر دریا زند / بر دل دریای بی پروا زند
گر شود در راه فرزندان هلاک / مادران را کی بود از مرگ باک
لیک زین کوشش نباشد حاصلی / حل نگردد از تهور مشکلی
ماهیان را گر توان کردن زبون / جان سالم ناید از دریا برون
نامده سودی از این سودا ببار / جوجگانش همچنان چشم انتظار
پس ضعیف و خسته جان و ناتوان / شد بسوی آشیان خود روان
چون نیاید ماهی از دریا بشست / بر لب دریا نمی باید نشست
***
از هجوم رنجهای گونه گون / گشته مقهور هیولای جنون
بی تعادل، بی تفاوت، بی خبر / همچو مستان در بیابان رهسپر
تا سرانجام آن ره دور و دراز / طی شد و طفلان خود را یافت باز
جوجگان گرسنه با شوق و شور / پیکر مادر چو پیدا شد زدور
کامشان مانند ایام دگر / باز شد، از آنچه رفته بی خبر
حال مادر شد دگرگون و تباه / گشت دنیا پیش چشمانش سیاه
سر درون سینه برد و ناگهان / سینه با منقار بدرید از میان
جوجگان را تا نسازد ناامید / قلب گرم خویشتن بیرون کشید
خون چکان در کام فرزندان نهاد / جان و دل در راه دلبندان نهاد
نیست، می دانند جمله مادران / یک سر سوزن گزاف این داستان
طفل، شیرین تر ز جان مادر است / جان فدا کردن نشان مادر است
شعر: دکتر منوچهر معین افشاری